پارادایس من

در را که پشت سرم بستم انگار حوایی باشم که از بهشت رانده شده. بهشتی که روز اولش با اشتیاق دیدن مردی شروع  شد که با مینایش زندگی ها کرده بودم. حالا اما هبوط کرده، دوباره میان شهر شلوغ ایستاده بودم و به بهشتم نگاه می کردم با تخته هایی که زیر پا قژقژ می کرد و هوایی که پر بود از بوی خاک و چوب و پشت سر جا گذاشته بودمش. رویایی که همیشه می تواند مرا از این قالب اشتباهی دربیاورد و بشوم آن نسیمی که باید، تمام شده بود. شده بودم دختر لوس غمگینی که از همان لحظه رسیدن، لباس عوض کردن، رفتن روی صحنه، همان وقتی که آن نور مخفی بالای سن تو چشمم میزد، که سعی می کردم درست باشم، درست بخوانم، درست بگویم، هی با خودم تکرار می کردم این آخرین روز است. آنقدرکه وقتی گفتند تمام، قلپ قلپ اشکهایم ریخت و جاسمین نازنینمان بغلم گرفت و با آن لهجه فرانسوی بامزه اش در گوشم گفت: we will meet together very soon girl و من جواب دادم : as soon as possible please
مادرم می گوید صحنه همان سرزمین موعود توست. و من که این روزها هیچ هم ابدی بودن را باور ندارم می دانم یک روز نزدیک با ساز، با صدا، با بدنم دوباره درهای بهشت را باز خواهم کرد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو