کارمند بودن یا نبودن، مسئله این هم نیست به هرحال ...

دارم یک امنیت گنده را می گذارم زمین و یک طور سرخوشانه و سبکی هستم از این اتفاق. اطلاعات اضافی کامپیوترم را پاک می کنم، مطالب شخصی را برمی دارم، کاغذهایم را دسته بندی می کنم و در تمام مدت انجام این کارها بلند بلند می خندم و حرف می زنم. و این برای من عجیب است، برای منی که کل صحبتهایم در یک سلام و خداحافظ خلاصه می شد. حالا اما اگر امکانش بود حتی دلم می خواهد وسط سالن شرکت برقصم از بس روی زمین نیستم. انگار کس دیگری در درونم دارد این کارها را می کند. انگار نسیم جنگجوی درون خسته از مبارزه لم داده یک گوشه و به این نسیم سرخوش لبخند می زند. بعد از مدتها در من همه چیز در صلح است. بعد از پنج سال که هر روز پنج صبح بیدار شدم، چپیدم در یک چهار دیواری و هی غر زدم و هی خودم را مجبور کردم به ادامه و هی ترسیدم که اگر کار نکنم فلان و بهمان و هی دوست داشتنها را گذاشتم در مرحله دوم، گذاشتم بعد از ساعت کار، دارم تمامش می کنم.  
حالا به این باور رسیده ام که امنیت ساختن کار من نیست. حسم مثل آدمی بود که دارد روحش را می فروشد. هرچه قدر هم که گران باز می رسد به جایی تا بپرسد که چه بشود اصلا؟ اگر رضایتمندی نباشد، اگر فکر کند روزهایش دارد هدر می رود. تمام جسارتم را گذاشته ام وسط و می خواهم از این قالب "مهندس با حقوق مکفی" خارج شوم. همه زیر گوشم می خوانند که حیف است یا فکر مخارج زندگی را کرده ام آیا. بهشان می گویم فکر خودم را کرده ام و اینکه کجا خوشحالترم و همزمان دارم به دفتر کوچکی فکر می کنم با پنجره و نور و گیاه، که بوی چوب بدهد و کنار زنگش نوشته باشد "آرشیتکت نسیم ..." و به صحنه، به اجرا، به نفس تماشاگر و به خودم رقصان، چرخان و به اینکه هیچ راهی در این دنیا نیست که عاقبت نرسد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو