شرح حال نویسی
چیزی در من می جوشد که اسمش را نمی دانم. تا به حال نبوده یا من ندیدمش. دور خودم یک هاله احساس می کنم که مرا وصل می کند به جهان هستی. انگار با هر حرکت من تمام دنیا به دنبالم کشیده می شود، تغییر شکل می دهد و وضعیت جدیدی می گیرد. خل شده ام؟ شاید ... اما این فوران حسهایم آنچنان قوی است که مدام پرت می شوم، امان هم نمی دهد، تا می ایستم گیج و گول ببینم چه خبر است موج بعدی از راه رسیده. انگار ته هرچیز را از قبل می دانم، می بینم ... مثلا می دانستم یکشنبه شب که می روم اجرای یک سری از دوستان حتما فلانی هم می آید. حس کرده بودم، آنقدر قوی که وقتی دیدمش اصلا تعجب نکردم. حالا این آدم کسی است که نامش پای یکی از کارهای پرسرو صدای این روزهاست، خودش اما کار را نرفته ببیند و داشت از من می پرسید که تو رفتی به نظرت بازیها چطور بود و متن چطور بود و از این حرفها... یعنی آمدنش به این اجرا اصلا هم محتمل نبود، آن هم درست همان شب ... بعد حس می کنم انرژی دارد از بند بندم خارج می شود آنقدر که همه اش دلم می خواهد تنم مماس باشد با تن کسی، انگار تحمل این همه انرژی را ندارم می خواهم کسی را سهیمش کنم. بیشتر هم مرده...