برای دختر بی همتایمان

می گفتند 21 دسامبر آخر دنیاست. برای ما اما دریچه تازه ای از زندگی بود که تو گشودی اش، تو که دختر زمستانی ...
می دانم. جهان بی انصافی را برایتان به ارث خواهیم گذاشت. می دانم. زندگی گاهی اصلا راحت نخواهد بود. اما ارزشش را دارد دختر جانم. روزی اگر دلت گرفت به شوق مادرت در آن فیلمی که قبل از به دنیا آمدنت گرفته نگاه کن، به حرفهایش گوش کن. از اینکه همه مان منتظریم که بیایی. که کاش چشمهایت به مامانی برود، لبهایت به بابایی. آنجایی که می گوید انگشتهایت هم به بابایی برود کاش، کاش مثل او با پیانو جادو کنی، به عشق جاری در فضا نگاه کن ...
نمی دانم تو همین می شوی که ما در ذهنمان ازت می سازیم یا نه، مهم هم نیست البته، اما باور دارم شما نسلی خواهید بود که زندگی کردن را بلدید. هرزمان شک کردی یادم بیانداز برایت از آن جمعه بگویم که قرار بود دنیا تمام شود. من پشت در اتاق عمل ایستاده بودم. کسی زنگ زد که چه بارانی. خبر نداری؟ خبر نداشتم. آنجا پنجره نبود. پرستار صدایمان زد. دویدیم و تو را دیدیم خونی و کثیف. دست پدرت در دستم بود، دست برادرم. گفت دختر من است، محکم هم را بغل کردیم و جهان از همان جا دوباره شروع شد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو