این روزهای خوب

چشم باز کردم دیدم چند هفته است که واقعی زندگی می کنم، پایم روی زمین سفت است و همه چیز به واقع اتفاق می افتد. که این دنیای مجاز را فراموش کرده ام بالکل و زندگی اینبار نه در ذهن، که در دنیای بیرون وجود دارد و می شود لمسش کرد. بوی زندگی را احساس می کنم و همین. لازم هم نیست برای توضیحش کلمه بچینم، همین قدر بی واسطه در تعامل جهان هستی قرار گرفته ام. انگار تازه دارم یاد می گیرم که لمس کنم، ببویم، ببینم، بشنوم و بچشم. دارم یاد می گیرم اینها را درک کنم بی که پردازشگر مغزم توضیحشان بدهد. بعد همین موقعها کسی که سالها مجازی می شناختمش خیلی غافلگیرانه من را دعوت می کند به خانه اش. انگار که همه دست به دست هم داده اند که من بدانم بی حضور تن هیچ اتفاقی، هیچ آشنایی، هیچ حسی اصالت ندارد. نگاه که می کنم یادم نمی آید از کجا تنم را حذف کردم از معادلات. از کجا همه چیز را کردم کلمه و شرحش که نه، شرحه شرحه اش کردم، نگذاشتم در جانم بچرخد و مزه اش کنم. عشق را پاشیدم به در و دیوار این دنیای مجازی، مثل فریادی در یک بیایان که به هیچ کس نمی رسد، می رود و در هوا محو می شود و لذت در آغوش کشیده شدن را یکسره از یاد برده بودم. حالا یک ماهی نرمالو در دلم زنده شده دوباره، سُر می خورد و دلم می لرزد، حس خوبی که مدتها بود فراموشش کرده بودم. چیزی در جانم دویده، تا زیر پوستم آمده و لبریزم می کند. تصویرهای ذهنی را داده ام دست باد و تنم این روزها پادشاه عالم است و یک عالمه زندگی که انتظار مرا می کشد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو