بعد از صبر حالا سحر جایی همین حوالی است

25 خرداد 88 مبدا تاریخی ما بود. همان روزی که جمعیت میلیونی ما همه را شگفتزده کرد. یادم هست می دویدم بالای بلندیها و ته جمعیت را نمی دیدم و دلم گرم می شد. یادم هست میرحسین را سر بهبودی و کروبی را جلوی دانشگاه شریف و اصلا نمی شنیدیم چه می گویند، همین که بودند بس بود. یادم هست آن جمعیت یک هو شکاف خورد، کسی گفت خاتمی با ماشین می خواهد رد شود، من اتفاقی افتادم در ردیف اول، آنچنان فشاری پشتم بود که هرآن امکان داشت بیافتم زیر ماشین، دیدن خاتمی از چنان فاصله نزدیکی، با دستهایمان که نشان پیروزی داشت و با لبخندی که برلبهایمان بود آنچنان عمیق در جانم مانده که شده پررنگترین خاطره آن روز برایم. بعدش اما سخت گذشت، همه آن گریه ها، آن ترسها، استرسها، همه آن اتفاقهای بد که از من آدمی ساخته بود تلخ و سخت. دلم می خواست روزی بیدار شوم و ببینم همه چیز تمام شده، تحمل آن حجم از درد از توانم خارج بود. امروز اما از خواب که بیدار شدم ناخودآگاه لبخند زدم و دیدم روز موعود رسیده انگار ... بعد از حدود 48 ساعت بیداری پر استرس و پر از امیدواری و بعد از گذراندن یک شب عالی، شبی که خیابانها برای ما بود، این لبخند می گفت که سخت گذشت اما گذشت. چه کسی باور می کرد عکس موسوی در دستانمان، اسمش را فریاد بزنیم و نیروهای انتظامی به ما لبخند بزنند و حتی در جایی دستهای هم را بگیرند و حائل شوند بین ما و نیروهای موتورسواری که نمی دانم از کجا یک هو پیدایشان شد و وادارشان کنند به ترک آنجا؟ ما دوباره در 25 خرداد همه را شگفتزده کردیم، وادارشان کردیم ما را ببینند و حتی از آن هم بالاتر ما را به رسمیت بشناسند. ما برای چنین روزی هزینه زیادی دادیم و هنوز هم راه زیادی در پیش داریم. کاش یادمان نرود اینجا پایان راه که نه، آغاز مسیر است. صبر داشته باشیم و از خواسته هایمان عقب نشینیم. روزهای بهتر حتما که در راه است ... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو