آنیمای من

روی لبه تیغم. افتان و خیزان. هر لحظه متمایل به سویی. بین عشق و نفرت، خواستن و نخواستن، رسیدن و نرسیدن. جایی میان تشویش و آرامش، هیاهو و سکوت. جایی میان تناقضات بی شمار. دستی هست اما، که می گیرتم به مهر، بلد است این دنیای زنانه ناآرام را و باورش به من اجازه می دهد زن درونم رشد کند و ببالد فارغ از هر قضاوت و معیاری. زن درونم نمی داند چه می خواهد، نمی داند چه می کند. همین قدر سردرگم است، همین قدر کلافه. زن درونم گاهی می خواهد همه چیز را بزند به هم، خراب کند، دستهای خودش را می گیرد و زل می زند به نور لرزان یک شمع شاید آرام شود. گاهی می ترسد. گاهی دلش فرار می خواهد. گاهی بداخلاق است، بی حوصله و سکوت دیواری است که فرا می گیرتش. گاهی اما می خواهد تا صبح حرف بزند. گاهی عاشق است، می پیچد به مردش و می تواند ساعتها عشق بازی کند. گاهی اما آنچنان فارغ است که انگار جز خودش هیچ کس در این دنیا وجود ندارد.

زن درونم اما خوشبخت است، چون کسی را دارد که می داندش و می فهمدش. که انگار یک آینه گرفته برایش که ببین بانو، خودت را ببین، ببین و به رسمیت بشناس، ببین و بپذیر، ببین و زندگی اش کن. کسی که دریچه ای شده برای من به این دنیای ناآرام وحشی، دنیای تاریک بی انتها، دنیای شگفت انگیزی که می بینم و می روم به اتکای دستهایی که می دانم هست و هستن اصلا هم فعل راحتی نیست، مثل همان روز که ترسیده بودم باز و برایم می گفت از پریدن، از اینکه می دانم زیر پایت تاریک است و عمیق اما بپر، من این پایین منتظرم که تو را بگیرم ...

و من پریدم ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو