زنانه نوشت

می گویم چرا اینقدر ولم من این روزها؟ چرا اینقدر لوس شده ام؟ چرا همه اش هوای گریه دارم؟ دارم تند و پشت سرهم حرف می زنم. دارد با حوصله گوش می دهد و چیزهایی می گوید از زنانگی. می گوید که می فهمد این حال را، خوب هم می فهمد و من خود را رها می کنم روی صندلی انگار یکی باری را برداشته باشد از روی دوشم. به خودم می گویم زن بودن همین است دیگر. نرم و لطیف و جاری. همین لغزیدن روی لحظه ها. همین که ندانی بعدش چه می شود، فکر هم نکنی، مهم هم نباشد. یک جور غوطه وری است در زمان و مکان. یک سیال گرم است، شراره زندگی است. یک جور خوبی وصف ناشدنی است. بعد می بینم که چه خودمان را محروم کرده ایم ازش، زنانگی مان را به دست باد داده ایم و تبدیل شده ایم به مردهایی که تازه اصل هم نیستند، فیک شده ایم و می بالیم که با اصلش مو نمی زنیم، یکی به من بگوید که چه بشود خوب؟ مردهایمان را محروم می کنیم از زن بودنمان، خودمان را محروم می کنیم و در این دنیای مردانه بی رحم می تازیم مبادا عقب بمانیم، مبادا بگویند اینها نمی توانند. یادمان رفته که انسان به توانستن، انسان است، اما به چه قیمتی آخر؟ می بینم این خودمانیم که آتش زده ایم به زندگیهامان. زن را گذاشته ایم معادل ضعف و وقتی می خواهیم دم از توانستن بزنیم می رویم در جلد مرد بودن. انگار زن نمی تواند. من می گویم زن اگر زن باشد می تواند اما نمی خواهد. تن نمی دهد به این الگوهای غلط، توانستن را یک جور دیگر معنی می کند، می رود جای درست زندگی می ایستد و خودش را زندگی می کند، خودِ خودش را، آن زن اثیری درونش را و یک لگد می زند به همه این ایسمها و نظریه ها، بروند به جهنم وقتی من را از خودم می گیرند، شکوه زن بودن را از من می گیرند و گرمی خانه هامان را می گیرند و نور را می گیرند و آرامش را و رهایی را و لبخند را، یکی یادمان بیاندازد رسالت زن بودنمان را که آفریده شده ایم برای همینها، برای رنگ، برای شور، برای عشق،  برای زندگی ...

می رسیم به مقصد، می گویم خداحافظ می گوید به خودت سخت نگیری ها. خودت را زندگی کن. یادت باشد من همین نسیم لوس گریان را دوست دارم. اشکم دوباره می ریزد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو