زندگی تازه ای در راه است

دو هفته است همه چیز در اطراف من میل به خاموشی دارد. اول لپ تابم روشن نشد، بعد گوشی ام، سر آخر ماشینم. ته اش هم خبر آمد که کلاسها دیگر تشکیل نمی شود. از جایم اما تکان نمی خورم. چیزی در دلم جا به جا نمی شود. یک لبخند گل و گشاد هم دارم. دیوانه هم نشده ام. صدایی  در من است که می گوید تغییرات همینطوری آغاز می شوند. زندگی جدید همه چیزش باید جدید باشد. یک جور نگاه تازه. انگار کسی در گوشم می خواند برای درست شدن زندگی ات خرابیها را باید درست کرد. باید از نو ساخت. چسبیدن بهشان هیچ دردی را دوا نمی کند.
البته که هنوز گاهی از کوره در می روم که بد هم نیست اصلا. نشان می دهد که هنوز کجاها، برای چه چیزهایی گیرم. داد و بیداد راه می اندازم و می خواهم خودم همه چیز را سر و سامان بدهم و نمی شود طبعا. زخم وزیلی هم می شوم. زخم هم می زنم. می شوم یک گربه وحشی. پنجول می کشم و خودم را به در و دیوار می زنم. بعد چشم باز می کنم و می بینم که جهان راه خودش را می رود، بی من. رها شده کز کرده ام یک گوشه و دست همراهی هم نیست. هرچه بیشتر جهان را به مبارزه می طلبم بیشتر گند می زنم و از آنچه می خواهم دورتر می شوم. اما بلند که می شوم، قرص و محکم در کنار جهان هستی که می ایستم راهها گشوده می شود انگار، کسی دستم را می گیرد و می برتم به آنجایی که باید.انگار کن دستی پشتم است که هوایم را دارد.
رازی دارد این جهان، رازی مگو، حس می شود فقط. دارم حسش می کنم و یک جور خوبی نرم و لیزم. از روی وقایع سُر می خورم و می دانم هرآنچه که پیش بیاید درستترین و بهترین شکل برای آن اتفاق است ...
اینها را که می نوشتم اس ام اس آمده از کلاس که : "ما رهاشده نیستیم، به خود واگذارشده نیستیم." لبخندم گل و گشادتر شد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو