تو دنیای تو ساعت چنده؟


تکه ای از آن سالن گیلان بود، بارانی و مرطوب. تکه ای دیگر تهران بود در یک زمستانِ آفتابی. تکه گیلان زنی داشت که می آمد و مردی که عشق را کشانده بود با خود از گذشته تا به حال. تکه تهران زنی داشت عاشق رفتن، هر لحظه رفتن. جایی، روزی هبوط کرده بود از بهشت یک عشق و نوشته بود "تمام شد، باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم"* و مرده بود. جایی که آن یکی زن زیر باران داشت درهای گذشته را می گشود این یکی زن می دید از یک جایی از زندگی اش دوباره به دنیا آمده انگار، همان قدر بکر، همانقدر بی خاطره. خود قبلی را گذاشته در گذشته بماند، گذاشته و گذشته، پا کِشان گذشته، خون چکان، غمگین، اما گذشته و از دروازه ای رد شده و دوباره از نو به دنیا آمده. و فکر کرد خود قبلی اش حالا چقدر دور است از او. آن زن دیگر داشت چیزهایی می گفت از حسرت، نرسیدن، نشدن و این یکی زن اما حالا می دانست که حسرتها را باید گذاشت یک جای دور، خیلی خیلی دور. دربهای گذشته را بست و پیش رفت بی نگاه کردن به عقب. زن آنور پرده داشت به یک کلاژ با مزه گیلکی-فرانسوی گوش می داد و به صدای قطرات باران و زن اینور پرده داشت فکر می کرد به مرگ و به تولد. که چه جانکاه است آن لحظه های فرو ریختن ولی می ارزد به آن لذت از نو متولد شدن. یک جور بهتر، قویتر، بلدتر. مرد دنیای آنور دراز کشید و پتو را کشید سرش و گفت می ارزیدو تیتراژ پایان همان ملغمه دلنشین گیلکی-فرانسوی. مرد دنیای اینور دستم را فشار داد به مهر، نگاهش کردم و با خودم گفتم راست می گوید می ارزد. همین یک لحظه عاشقی نه فقط به آن روزهای سخت که به همه دنیا می ارزد ...

*فروغ فرخزاد

- تو دنیای تو ساعت چنده؟ - نویسنده و کارگردان: صفی یزدانیان- جشنواره فیلم فجر

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو