یک سالگی مان مبارک عزیزجانم

بیرون باران می آمد .... صبح شده بود و من داشتم پنکیک درست می کردم. فکر کردم یک سال پیش این موقع داشتم چه می کردم؟ خوب یادم مانده که لباس پوشیده بودم بروم آرایشگاه. خنده دار است اما هولناکترین بخش ماجرا بود برای من. نمی دانستم چه شکلی می شوم از بس خودم را همیشه با یک رژ و ریمل دیده بودم. رفتم نشستم روی آن صندلی و سعی کردم خونسرد باشم مبادا بفهمد که عروسم. راستش دوست نداشتم وقتی بلند می شوم خودم را نشناسم ... رفتم نشستم روی آن صندلی با ترس و دلهره ... واحد بغل یک عروس هم آمده بود با کلی همراه، هی کل می کشیدند و هی نقل می پاشیدند. کارم که تمام شد یکیشان گفت مثل عروسها شدی، یک تاج و تور کم داری فقط ... توی دلم گفتم خبر نداری و خندیدم ...

بعدش خوب بود ولی ... برف آمده بود و تمام عکسهایمان پشتش کوه برفی دارد ... خودم را توی عکسها نگاه می کنم و می بینم چه همه لبخندها واقعی اند ... حال خوش مبسوطی داشتم. قبلش مدام توی گوشم خوانده بودند که آن روز اصلا به خودتان خوش نمی گذرد. همه اش استرس است و نگرانی. به من خوش گذشت ولی. هرطرف را نگاه می کردم می دیدم عشق است که مرا در برگرفته. از لباسم که مادرم به عشق دوخته بود تا دسته گلم که کسی نیمه شب رفته بود بازار گل تا من وسط زمستان دسته گل بهاری داشته باشم، تا کارتهایمان که نقاشی بچه های محک رویش بود و انگار کلی بچه داشتند با ما می خندیدند. تا شادی تک تک آدمهای دوروبرم ... دوستیهایشان و لبخندهایشان، تا آزاد و آن عشق بی بدیلش و آغوشش ... آخ از آغوشش ...

از من اگر بپرسید می گویم که آدمها، نه یک بار که چندین و چند بار متولد می شوند. آخر می دانی، من در آن روز جادویی، وقتی لباسم را پوشیدم و از پله ها بالا آمدم، وقتی دیدمش که نشسته و آن قطعه "نسیم" را می زند، همان اولین قطعه ای که برای من ساخته بود، همان موقعها، وقتی بغض راه گلویم را گرفته بود و مواظب بودم که اشکم سُر نخورد ناغافل، وقتی صدایش کردم و برگشت و برای اولین بار مرا در آن لباس دید و اشکش سرازیر شد، دقیقا همان لحظه، در آن برق خیره کننده چشمانش دوباره از نو متولد شدم ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو