دوباره

صبح چشمهامو باز کردم و لپ تاب رو کشیدم توی تخت. پاهامو دراز کردم و چشم دوختم به مونیتور. هزار سال بود از این کارها نکرده بودم. هزار سال بود که یادم رفته بود زندگی میتونه چه شکلی باشه. ازدواج، نسیم رو از من گرفته. دردناکه یا اجتناب ناپذیر، نمی دونم. فقط اینی که شدم رو دوست ندارم. اینی که همش استرس داره و همش داره به وای های زندگیش فکر می کنه. کلمه هاش رفتن، صداش رفته، آواز سر انگشتاش رفته. قاطی شده با سیمان و آهن و بلوک، قاطی شده با دنیای سختِ بی رحم و اون جهان رنگی و سبک و شادش رو از دست داده. اون شب که تنها بودم، دراز کشیده بودم تو تخت و داشتم به همین چیزا فکر می کردم بی که حضور دیگری حایل بشه بین من و بودنم. دیدم چقدر خودم نیستم دیگه و چقدر دوست نداشتنی ام برای خودم. گفتم می خوای همینطور ادامه بدی واقعا؟ و جواب نه بود بالطبع، اون نسیم دست افشان از یه جای دور داشت نگام می کرد و قد یه نقطه بود از بس رفته بود و دور شده بود و من حواسم بهش نبود. دلم براش تنگ شد، دلم برای خودم تنگ شد. گفتم برمی گردی؟ اون نسیم منطقیِ عبوس اما تو گوشم می خوند الان وقتش نیست، الان تو یکی از وای ترین جاهای زندگی ای. بهش گفتم کاش دود بشی بری هوا، خستمه ازت. یه قطره اشک سُر خورد تا زیر چونه ام و یه هو یه چیزی دوید زیر پوستم، ماهی نرمالوی توی دلم دوباره سُر خورد، بعد یادم افتاد ماهیم رو هم از دست داده بودم، دستم رو گذاشتم رو شکمم، گفتم دلم برای تو هم تنگ شده بود ،نسیم از یه جای دور بهم خندید ...صبح بلند شدم لپ تابم رو روشن کردم و بعد هزار سال شروع کردم به نوشتن ... و آخ از این کلمات نجات بخش ... آخ از این معجزه جهان کوچک من ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو