هیچ‌وقت اندازه حالا سر دوراهی نبوده ام، میانه نور و تاریکی، سر همه دوراهی های جهان، میان تمام ماندنها و رفتنها، چشم دوخته به کوره راهی که می رود در یک دشت و گم میشود پشت یک کوه، در انتظار کولی دیوانه ای که بیاید و خطوط دستم را بخواند، پولکهایش در آفتاب برق بزند، جرینگ النگوهایش در فضا بپیچد و زیر گوشم زمزمه کند : نگران نباش دختر، جایی همه جاده ها به هم می رسند، دل قوی دار و برو. شاید عاقبت من هم پا بگذارم در جاده ای که انتهایش رسیدن باشد ...
پ.ن. سی و هفت سالگی قشنگم سلام ...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو