آن روز را خوب یادم هست. روزهای سختی را می گذراندم. زندگی طوفانی بود که مرا می کوبید به در و دیوار، خسته بودم و زخمی. صبح از خواب بیدار شدم، به زن شکسته درون آینه سلام دادم و پا کِشان رفتم که به کارم برسم. سر ساختمان دعوایم شد، با وجود تاکید من جایی را اشتباه اجرا کرده بودند و زیر بار نمی رفتند. احساس کردم دیگر توانی ندارم، زدم بیرون و ناگهان چشمم خورد به یک عالمه غنچه نسترن که از دیوار همسایه سرریز کرده بود در کوچه ... ناگهان حواسم جمع دوروبرم شد. بهار بود و آسمان خوشرنگ بود و خنکی خوبی می چرخید در فضا و کسی انگار در گوشم گفت زندگی منتظر تو نمی ایستد دختر، حواست هست؟ حواسم نبود. غم آن آتشی بود که روزهایم را می سوزاند و حواسم نبود. غرق مشکلات، سرسپرده بودم به جریان و حواسم نبود. روزهایم را مفت می باختم و حواسم نبود. چیزی در دلم سُر خورد، نرمش کوچک آشنایی بود و جنگجوی درونم، تنها نجات دهنده از گور برخاست، با لباسهایی پاره و چهره ای ژولیده و ما دوباره به هم سلام‌کردیم ....
این روزها هروقت سیاهی می آید که تسخیرم کند یاد آن روز می افتم. یاد آن جنگجوی درونم که وظیفه اش فقط این است که یادش نرود زندگی کند، حتی اگر گیر افتاده باشد در سیاهترین و تاریکترین چاه دنیا. به زندگی که تنها حق مسلم من از این دنیاست و به هرآنچه مرا وصل کند به زندگی، خواه یک قطعه موسیقی، یک چرخش بدن، یک شعر، یک هوای تازه حتی ... و به آن غنچه های نسترن که پیامبر من بودند با آن تک آیه جادویی شان که نگذار غم تو را ببلعد، تنها راست این جهان زندگی است، حواست باشد دختر، حواست باشد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو