در آرزوی یک رویا
دلم خانه ساکت خالی می خواهد، با پنجره های بزرگ و پرده های نازک. آفتاب اجازه داشته باشد بیاید تو. رد خود را بیاندازد توی خانه، بیاید برای خودش بنشیند روی فرش. بعد من بلند شوم بی صدای زنگ. آفتاب همانطور که دارد خودش را می کشد روی تخت، نرم نرم بیدارم کند، با هم برویم دوش بگیریم، میز بچینیم، چای بخوریم، آهنگ ملو گوش کنیم. من دامن چین دار آبی بپوشم، موهای نبسته ام هنوز خیس باشد با عطری شبیه زنهای باستان. خانه ام غرق گل باشد؛ زمستان، نرگس؛ تابستان، از این گلهای وحشی چند رنگ. آشپزی هیجان انگیز بکنم، میز هیجان انگیز بچینم، وقتش که شد لای در را باز بگذارم ... عصرها کافه چی باشم. از این کافه های کوچک جمع و جور با صندلیهای لهستانی. پشت شیشه هایش گل داشته باشد، روی دیوارهایش قفسه کتاب. دامن بپوشم، روسری ام را به رسم زنهای اروپای شرقی بگذارم پشت گوشم، گوشواره هایم چوبی باشد، سبک باشد، تاب بخورد برای خودش ... بنشینم پشت میز، آدمها را نگاه کنم. بیایند و بروند بی غر سیاس...