خالی
آنشب من سوپرانوی دلگیری بودم که بغض داشت سنگین. هی خواسته بود در برود و هی استاد حواسش بود و نشانده بودش ردیف اول که بقیه سوپرانوها صدایشان را باهاش کوک کنند و بشود سرپرستشان یک جورهایی. گروه کُرِ مان تازه نفس است. جوان است. فالش و فولش خوان زیاد دارد، شلخته خوان هم. برای همین استاد نشست پشت پیانو که سرپرستها گام دو ماژور بخوانند مِن باب هماهنگی. باس خواند، تِنور، آلتو و نوبت رسید به من که سوپرانوی دلگیری بودم. تا سُل بیشتر نشد که بخوانم. بغض آمد نشست توی چشمهایم. ساکت شدم. چشمهایم را که دید بقیه را فرستاد برای استراحت. آمد نشست کنارم که میخواهی گریه کنی نسیم؟ خوب گریه کن. و دستم را گرفت، خیلی مطمئن و خیلی مهربان. گذاشت اشکهایم همینطور بیایند پایین، بی حرف، بی سوال، بی چرا. انگار که اصلا اینجاست تا هق هق های مرا گوش کند و هیچ نگوید. و این خیلی خوب بود. مثل اینکه یک جای زندگیت همیشه خالی بوده و حالا کسی آمده درست جا شده در آن قالب. و من دیدم چه قدر دلم حمایت میخواسته اینهمه وقت. دوست و عاشق و همراه و فلان نمی خواسته، دقیقا حامی می خواسته که بشود بهش تکیه کرد. دیدم این زن درو...