به بهانه یک عکس
ترم دوم معماری بودیم و کلاس تاریخ هنر. رسیده بودیم به دوره رنسانس. ویدئو پروجکشن نبود آن موقع. اسلاید را می انداختیم روی دیوار. استاد یکی را نشانده بود پشت دستگاه، توضیحاتش که تمام می شد اسلاید بعدی را نشان می داد ... رسید به میکل آنژ. میدان کاپیتول و مجسمه موسی و نقاشی رستاخیز. بعد شاهکار میکل آنژ؛ داوود؛ تمام قد ایستاد روی دیوار. استادمان انگار که در فضاست، غرق شده بود و در یک حالت خلسه کلاس را پیش می برد. ما حظ می بردیم؟ حاشا و کلا. ما هول شده بودیم، خجالت کشیده بودیم، کلاس که تاریک بود، اما قرمز هم شده بودیم لابد، هول و تکان را در هوای کلاس حس می کردی. مسئول اسلاید دکمه ای را زد و عکس بعدی. استاد انگار یک هو سقوط کرد بر زمین، نشئه از سرش پرید، تشر زد که : "چرا رد کردی؟ حرفم تمام نشده بود که." دوباره داوود برگشت روی دیوار. آن روز کلاس به هر جان کندنی بود تمام شد ... چند سال بعدش ترم آخر بودیم و مبانی نظری معماری و همان استاد نازنین. دوباره اسلایدها و بحث ها و آن حالت خلسه وار استاد. چیزی در ما تغییر کرده بود اما. ما حظ بصری را یاد گرفته بودیم. ما فهمیده بودیم زیبایی...