از صحنه این روزها
کسی می گوید ورود تماشاگر و من می زنم " می، سی، می، سی، می، دو، لا ..." و همه چیز شروع می شود. آدمها را می بینم که می آیند و می نشینند و چراغها که خاموش می شود و صحنه را که جان می گیرد. این بار اما این ور پرده ام.اولش می گفتم که نمی شود، نمی توانم، که مگر من نوازنده تاترم اصلا؟ اما الان سه هفته ای هست که پشت آن پرده های سیاه مینشینم و نگاه می کنم که چطور روی صحنه می دوند، حرف می زنند و زندگی می کنند. اعتراف می کنم که دلم می خواهد جای تک تکشان باشم اما نشسته ام سازم را بغل کرده ام و منتظرم فلانی بگوید "ای گستاخ فرومایه" تا آرپژ را شروع کنم. دیالوگها توی سرم می چرخند و نتها هم و این بار جادو نه با بدن و زبان که از بین سیمها آغاز می شود. قبلترها استادم می گفت که بی جانی، دستانت بی جانند. حق داشت. نه دستانم که تمام بدنم سرد بود و می لرزید و نمی دانستم و نمی فهمیدم که این جانم است که سرد شده. حالا اما گاهی از قدرت دستم شگفتزده می شوم و گرما را می بینم که با سازم پخش می شود در فضا و دلم را می بینم که با آن همنوازی آخر می خواهد که پرواز کند. خیلی شده که آمده ام بیرون و آد...