راهی اگر هست باید رفت
من آدم جسوری ام تا زمانی که زخم نخورده باشم، نترسیده باشم. زخمی که بشوم ترس می کشاندم در لاک خودش، می مانم همان جا، جسارتم می ماند پشت در. دور ترسم یک خط قرمز می کشم ، هی از توی لاکم زیرچشمی نگاهش می کنم و هی دورش می زنم. گربه وحشی می شوم این جور مواقع، از این گربه ها که گیر می کنند جایی و بعد می خواهی نجاتشان بدهی ولی پنجولت می کشند و زخمی ات می کنند و خودشان را الکی به در و دیوار می زنند. نجات دهنده های خونین و مالینی دارم من و نسیمی که دندان نشان می دهد و می غرد و خطابه سر می دهد تا آن موجودِ کوچکِ ترسانِ تنها را نبینند. و هی زخم می زند، بیشتر از همه به خودش، و همین طور زخم می آید روی زخمش و حسرت روی حسرت که کاش کسی جایی مدارا می کرد با او، حوصله اش را اگر نداشت می زد توی گوشش اصلا، برخورد فیزیکی حتی و چهار تا فحش. کاش اینطور بی هوا رها نمی شد تا معلق بماند مثل غبار و روزگار سیلی بزند بهش، آنچنان که دردش جاگیر شود در تنش، حک شود روی روحش تا زندگی بعدی، روزگار دیگر، جهان موازی ، تا ابد اصلا ... حرفم این نبود ولی، خواستم از دختری بگویم که آخر هفته زد به دل ...