بسی رنج بردم در این سال سی
از امروز سی ساله ام. چه حجم عجیبی دارد این جمله. همیشه فکر می کردم سی ساله که بشوم بار زندگیم را بسته ام. مثل یک نقطه عطف بود برای من همیشه، مثل پیچ آخر که بعدش دیگر آسودگی است و آرامش. حالا؟ آغاز سفر است و من در ابتدای مسیر و چشمم به روشنای ته جاده. قبلش موجود پرروی درونم خودش را از یک حضیض کشانده بالا، ایستاده لب گودال و خودش را تکانده و سعی دارد برگردد از سال گذشته که به جرات سختترین سال زندگیم بود. سالی که آن روی زشت زندگی کوبیده شد توی صورتم و تا اعماق زمین سقوط کردم. تا قبلش خیال می کردم زندگی رسم قشنگی است. نه اینکه سختی نبود، مشکل نبود، غم نبود، که بود، اما فکر می کردم از پسش برمی آیم. بار غم را باور نداشتم. فکر نمی کردم غم آدم را بشکند. همیشه می گفتم راهی هست. بن بست را باور نداشتم. از دست دادن را و از دست رفتن را. سال گذشته برای اولین بار در زندگیم شکستم. دیدم غم همیشه هم ملو نیست، یک وقتهایی مثل سیل همه چیز را با خود می برد. دیدم یک وقتهایی هیچ کاری از دستت برنمی آید، فقط باید بنشینی منتظر که بیاید و بگذرد و امید داشته باشی جان سالم به دربری. دیدم بعضی وقتها پایان شب س...