رقصی چنین میانه میدان
سرم گرم بود، دلم هم، دستهایی که در آغوش می کشاندنم هم. چراغها خاموش بود، عده ای می رقصیدند و من بی نقابترین شب زندگی ام را گذراندم. چند شب گذشته، اما اگر هنوز نشئه اش با من است پس لابد جایی در روحم تکان خورده، چیزی در من رفته سرجایش و من الان جای درستی ایستاده ام. فتح الفتوح است برای من، همین که جان نکندم، حرص نخوردم و همه چیز همان شد که باید. من... این من که عمری خواسته بود همه چیز سرجایش باشد و سرآخر گند زده بود ... همین من آنجور بود که باید. آنجور که عمری آرزویش را داشت و نشده بود هیچوقت. همیشه مانده بود بین یک سری اشتباه. آدمهای اشتباه، موقعیتهای اشتباه، زندگیهای اشتباه حتی. چشم باز کرده بود که من اینجا چه می کنم؟ حواسش نبود چیزی را می نمایاند که نیست. شده بود آدم توضیح بدهی که من چنین و من چنان. باورش هم نمی کردند. حق داشتند. چیز دیگری می دیدند از او، خانم مهندس آرامِ آسه بیا آسه برو، دختر جسور درونم قدرت ابراز نداشت، تنم را گذاشته بودم در یک دایره امن، ...