دو برش از دیروز
ساعت 10 می رسم میدان انقلاب. یک در میله ای گذاشته اند با تابلوی ورود ممنوع. میدان را دور می زنم و زیر لب غر می زنم که مرده شور خود.جوشانتان را ببرند. بلوار کشاورز به سمت بالا، همه خیابانهای منتهی به انقلاب همان در، همان تابلو، به اضافه یک عالمه مامور. ماشین که هیچ، آدمهای پیاده را هم راه نمی دهند. تا فلسطین وضع به همین منوال است. از آنجا برمی گردم سمت انقلاب. میدان فلسطین می جوشد از اتوبوس و مامور. از چهارراه ولیعصر به بعد دیگر خبری نیست. آدم را یاد این کارتونهایی می اندازد که همه شهر آفتابی است و مردم دارند زندگیشان را می کنند مثل همیشه و یک تکه ابر کوچولو روی یک خانه بی وقفه دارد می بارد. کلاژ بامزه ای بود ... ساعت 3 رسیده ام نزدیک خانه. از جلوی زند.ان رجایی. شهر رد می شوم. جلوی در اصلی پوستر بزرگی است با چهره ای خندان و جمله ای در باب این حماسه ملی. صورتش طوری است انگار دارد به در زند.ان نگاه میکند. به در زند.ان نگاه میکند و می خندد. دستم می رود صدای ضبط را بلند می کنم. دارد می خواند : " تو که در دامانت لاله می جوشد سحر از چشمانت ژاله می نوشد وطنم ای دل ها جمله مجنونت...