خانه ما
گفته بودم که عاشق محله مان بودم قبل ترها؟ خانه های ویلایی در کنار هم نشسته بودند در امتداد خیابان وسیعی که دو ردیف چنار مثل دو ردیف سرباز از آنها حفاظت می کردند. خانه ها هم خیالشان راحت بود خودشان را ول کرده بودند روی زمین ولنگارانه. نمی دانم چه کسی بود که بار اول در محله مان زیر گوش خانه ها نجوا کرد که " زیادی جا گرفته اید بلند شوید خودتان را جمع و جور کنید." حواسمان نبود؟یا شاید فکر کردیم خانه ها به این راحتی از جایشان بلند نمی شوند. اما خانه هامان فرزتر از این حرفها بودند خودشان را سریع جمع و جور کردند و سرپا ایستادند. می دانم که پشتشان درد گرفته از بس ایستاده اند. می دانم که دلشان تنگ شده برای یک لحظه یله شدن روی زمین دلمان تنگ شده برای یک لحظه یله شدنشان روی زمین. همه شان غمگینند از اول کوچه تا انتها. از چشمانشان می خوانم. قبل ترها آغوش باز کرده بودند برای اهل خانه. قبل ترها خانه هایی بودند غرق نور و گیاه.قبل ترها آنقدر محرم بودند که قلبشان بشود رازگاه اهل خانه. اما امروز از بس دلشان پر شده از آدمهای جورواجور یادشان رفته که راز مشاع نیست مثل راه پله. در این خیابان ...